شكسپير
نوشته شده توسط : پریا

اين هم بخشي از اثار شكسپير:

در شمار ان كاهنان و كشيشان مباش
كه شيب تند و ستيغ پر خار راه بهشت را به من بنمايي
و خود چون رندان لا ابالي
در راه پر گل و ريحان عيش بخرامي
و هيچ پرواي خويشت نباشد
.                    (هملت،پرده اول،صحنه ي سوم)


فراخناي جهان به مثابه تماشاخانه اي است
واينهمه مرد و زن كه در ان زندگي ميكنند
بازيگراني بيش نيستند
كه هريك ازدري به صحنه ي نمايش وارد مي شوند
واز در ديگر بيرون مي روند
ونقش انها به اقتضاي سن به هفت پرده تقسيم ميشود.
نخست طفلي پديد مي ايد كه در اغوش دايه دست و پا مي زندو
 تي تي مي كند
انگاه پسري پيدا مي شود
كه چهره اش چون اسماني بامدادي پر طراوتو فروغ است
انبانكي بر پشت نهادهمانند حلظون با بي ميلي پاي بر زمين كشيده
به مكتب مي رود؛
 انگاه عاشقي را مي بينيم كه مانند كوره ي اهنگران اه ميكشد
و بر لبش غزلي سوزناك در وصف ابروان دلبندي مي گذرد؛
پس از ان سربازي مشاهده مي شود
كه نا سزاهاي عجيب بر  لب مي اورد
در پاس شرف وناموس اماده
و در مخاصمه عجول و نابردبار است
و شهرت و نام نيك را كه چيزي جز حباب بر روي اب نيست
همه جا حتي در دهانه ي توپ جستجو ميكند؛
سپس دادستاني ديد ميگردد
كه شكمي درشت و مدور دارد
كه با خروس هاي فربه استر شده است
و هر چه ميگويد اندرز يا سخني حكيمانه و مناسب حال است؛
انگاه شخصي لاغر اندام با چهره اي چين خورده بر صحنه مي ايد
كه كفشي نرم پوشيده وعينكي بر بيني نهاده
و پاهيش از پيمودن پهنه ي گيتي مي لرزد،
اهنگ مردانه و رسايش به صداي كودكي تبديل شده،
به جاي اصوات و حروف از دو لبش صداي صفير شنيده ميشود
و درمنظره ي اخر كه پايان اين تاريخچه ي پر حادثه و شگفت اور ادمي است
بار ديگر دوران كودكي تكرار ميشود
و جثه اي بدون چشم ،بدون دندانو بي همه چيز را براي
عبرت ناظرانساعتي بر صحنه مي اورند و از در ديگر بيرون مي برند.

 (ان طور كه تو بخواهي،پرده ي2، صحنه ي 7)
 
تاج من بر سرم نيست
تاج من در قلب من جاي دارد
كه الماس و فيروزه ي ان را نياراسته
واز ديده ها پنهان است.
تاج من خرسندي من است
كه به ندرت پادشاهي را از ان بهره داده اند.         
(هانري ششم،پرده ي 2،صحنه ي 1)

اگر از غوغاي عالم  و اشتغالات زندگي دمي فارغ شويم،
درختان را به هزار زبان سخنگو مي يابيم
ودر جويبارها كتاب مي خوانيم
واز سنگ موعظه مي شنويم
و گوهر نيكي را در هر چيزي مي بينيم.  
            (انطور كه تو بخواهي ،پرده ي دوم،صحنه ي اول)

رحم صفتي است كه هر گز به اجبار پديد نمي ايد
بلكه چون باراني لطيف از اسمان بر زمين مي بارد
ودر ان فيض و بركتي دو گانه است
كه هم اورنده ي رحم را به كمال ميرساند
و هم گيرنده را خير و سعادت مي بخشد
و منتهاي شكوه ان در منتهاي قدرت اشكار مي شود
و بر تارك شاهان از تاج انان زيبنده تر است
چرا كه تاج و تخت شاهي  و عصا و ديهيم شهرياري نماينده قدرت
و اقتدار فاني ان هاست
تا همه از هيبت انان به هراس اندر شوند و به حيرت  و احترام ايند .
اما رحم مقامي بالاتر از تاج و تخت دارد
از انكه رحم بر اريكه ي دل شهريار تكيه مي زند
و چون صفت خداي رحمان است .
هر كجا عدالت و رحم با هم در اميزد
قدرت هاي خاكي رنگ اللهي به خود مي گيرند
پس تو اي جهود
هر چند در اين دعوي كفه ي عدالت به جانب توست
اما بينديش كه اگر اعمال همه ي ما را به ترازوي عدالت بركشند
هيچ يك روي رستگاري نخواهيم ديد
وازاين روست كه همواره دست نيايش به اسمان بر داشته
 واز رحمان طلب رحمت ميكنيم
و اين نيايش خود به ما مي اموزد كه بر ديگران رحمت اريم و از
ايشان در گذريم
.        (تاجر ونيزي ،پرده ي 4)





:: بازدید از این مطلب : 930
|
امتیاز مطلب : 296
|
تعداد امتیازدهندگان : 94
|
مجموع امتیاز : 94
تاریخ انتشار : 7 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: